رسواترین آینه است
رسواتر از یک سکوت
که در تنگنای تاریک غار
اندیشه می کند
وقتی که تمام میشوی
آغاز
با شنل خاکستری اش
تمام روز را می لیسد
تقدیر
بر پیکر ت ضربه می زند
مثل صدای کفش پیرزن
برپوسته سیاه شب
پنجره را بگشا
بگذار نسیم
خاطره پرواز را
تداعی کند