نشستیم کنار پنجره
کنار سواد خاک
درکاسه های لب پریده مشاممان....
شاید
کتاب کهنه ذهنمان
در صحافی یک روز بارانی
کنا رمحاسن پیرمرد قوری وگلاب
در چای چای لبهای یک اسطوره
غرق شود
بهشت چشمهای تو
در گیسوان جهنمی ام
بیضه کرده است
خم می شوم روی آب
دل شکوفه ها می شکند
من همان عروس رویایی توام
ببین!
تمام درختهای باغ
برای شعرهای من
کتاب میشوند
هر وقت
پسته ی قلب مرا می شکنی
بلوط
بر خاطره ات تکیه می زند
یاقوت داغ
در جامعه چشمهای من
انقلاب می کند
و من
پیروزی دستهای تورا انتحار
تو از سکه ها می گذری
که اینگونه
آفتاب را
نفس میکشی ؟