قابها
دهان میگشایند
تا تو را ببلعند
و من
مثل دیوار
معصومیتم را رنگ می کنم
شاید از تو
آبستنی دیگر شوم
گیسوی شبهای من
شانه های تو را
می شناسد
وقتی که خسته از سفر
جاجیم نقره ای قریه ای دور را
روی خشکسال دیدگانم پهن می کنی
انگاه دریغ
پرتاب می شود روی ایستگاه
پای صفوف بلند بلیط
تندیس چشمهای من
تعبیر دستهای تو را
بیدار می کند
گاهی زمستان
پای هر دیوار بلند
درختهای باغ را
حاشا می کند