گیسوی شبهای من
شانه های تو را
می شناسد
وقتی که خسته از سفر
جاجیم نقره ای قریه ای دور را
روی خشکسال دیدگانم پهن می کنی
انگاه دریغ
پرتاب می شود روی ایستگاه
پای صفوف بلند بلیط